امن ترین سقف جهان
میترسم… مرا به فردایی که نیستی مسپار. بگذار بمانم در گذشته، آنجا که یگانه دست تو امنترین سقفِ جهان بود. .
میترسم… مرا به فردایی که نیستی مسپار. بگذار بمانم در گذشته، آنجا که یگانه دست تو امنترین سقفِ جهان بود. .
در دشتی مبهم و مملو از سکوت، پُر از فریادم. ستارهها دیگر سوسو نمیزنند، ماه به خواب رفته است، و ابرهای تیره از راه میرسند تا بیفزایند بر وسعت و شدّت شب. چیزی فراسوی هبوط بود… دیدی رفتنت آسان نبود. .
آمدنش را به انتظار خواهم نشست، در پاییز، بهار، یا شاید تابستان و زمستان… او خواهد آمد با دستهگلی سوی من. آهسته خواهم گفت: «هنوزم دیر نیست…» اما او هرگز نخواهد شنید. .
چه کسی داند حالِ چشمِ خستگانِ شبزندهدار را، جز آنکه شب را در انتظارِ آمدنِ گمگشتهای سحر کند؟
بعدها، دلت برایم تنگ خواهد شد. نامهای با غبار برایم بنویس، و بسپارش به دستِ بادها. دلتنگیِ دیرهنگام، سهمِ بادهاست، نه دلهای بیقرار.