زمستـان دیگـر
یـک زمستـان دیگـر بـی تـو خواهـد گذشـت بـر تنـم امـا زخـمِ سـوزِ سـردِ بـی آغوشـی تـا ابـد نقـش خواهـد بسـت
یـک زمستـان دیگـر بـی تـو خواهـد گذشـت بـر تنـم امـا زخـمِ سـوزِ سـردِ بـی آغوشـی تـا ابـد نقـش خواهـد بسـت
پاییـز بـرگ هـا را بـرده بـود و خرمالـو در سـوزِ زمستـان تنهایـی اش را می شمـرد و دلتنـگی هر سالـه اش پایـدار زیـر لـب زمزمـه می کـرد: کاش فصـل رفتـن یکـی بـود!
بیـا کــه دلـم تنـگ اسـت از ایـن شـوره زار دشتـی پـر از شقایـق می خواهـم آسمـانـی آبـی دسـت هـای گـره خـورده در پـیِ بـی انتـها محـو شویـم از حجـمِ انـدوه هـا
در آغـازِ دشـتِ مبهـم میـانِ شـبِ تردیـد انتهـایِ زوالِ خاطـره خواهـی آمـد و دیگـر سپيـده دم از مـا روی بـرتـافتـه اسـت
مـن از شهـرِ آشفتـه ام تـو از شهـرِ سکـوت میـانِ مـا پلـی اسـت از جنـون بیـا بشکنیمـش غـرقِ امـواجِ پـرتـلاطـم شـویـم شـایـد در میـانِ شهـری از عشـق بیـدار شـویـم