خواب ابدی بیداری
سلام بـر آن روزی کـه بـا گـریـه هایـمـان خواهیـم خندیـد در رویایـی کـه مـن و تـو هـم آغـوشیـم و بیـداری بـه خـواب ابـدی رفتـه اسـت
سلام بـر آن روزی کـه بـا گـریـه هایـمـان خواهیـم خندیـد در رویایـی کـه مـن و تـو هـم آغـوشیـم و بیـداری بـه خـواب ابـدی رفتـه اسـت
یـک زمستـان دیگـر بـی تـو خواهـد گذشـت بـر تنـم امـا زخـمِ سـوزِ سـردِ بـی آغوشـی تـا ابـد نقـش خواهـد بسـت
جایِ خالـی خنـده ها پر نمی شود بـا ثانیـه ها جـان رفتـه را شـبِ طولانـی فـزونـیِ عـذاب اسـت و بـس
پاییـز بـرگ هـا را بـرده بـود و خرمالـو در سـوزِ زمستـان تنهایـی اش را می شمـرد و دلتنـگی هر سالـه اش پایـدار زیـر لـب زمزمـه می کـرد: کاش فصـل رفتـن یکـی بـود!
رفتنـت هرگـز مـرا نکشـت زنـده مانـدم بـه سـانِ ماهـی بر لـبِ تُنـگ آب بـه سـانِ پرنـده میـانِ میلـه های قفـس رفتنـت هرگـز مرا نکشـت زنـده مانـدم بـه سـان ِ تشنه در سـرابِ کویـر بـه سـان آفتـاب بر تَنـگیِ غـروب رفتنـت هرگـز مرا نکشـت