شعر سپید
دیر نیست…
آمدنش را به انتظار خواهم نشست، در پاییز، بهار، یا شاید تابستان و زمستان… او خواهد آمد با دستهگلی سوی من. آهسته خواهم گفت: «هنوزم دیر نیست…» اما او هرگز نخواهد شنید. .
چشم خستگان
چه کسی داند حالِ چشمِ خستگانِ شبزندهدار را، جز آنکه شب را در انتظارِ آمدنِ گمگشتهای سحر کند؟
سرزده
من همیشه دو فنجانِ چای آماده میکنم… خدا را چه دیدی؟ شاید، ناگهان، سرزده، از در بیایی. و چایِ همیشه تلخِ مرا، شیرین کنی.
نامه ای با غبار
بعدها، دلت برایم تنگ خواهد شد. نامهای با غبار برایم بنویس، و بسپارش به دستِ بادها. دلتنگیِ دیرهنگام، سهمِ بادهاست، نه دلهای بیقرار.