دیر نیست…

آمدنش را به انتظار خواهم نشست، در پاییز، بهار، یا شاید تابستان و زمستان…   او خواهد آمد با دسته‌گلی سوی من.   آهسته خواهم گفت: «هنوزم دیر نیست…» اما او هرگز نخواهد شنید.   .

سرزده

من همیشه دو فنجانِ چای آماده می‌کنم…   خدا را چه دیدی؟ شاید، ناگهان، سرزده، از در بیایی.   و چایِ همیشه تلخِ مرا، شیرین کنی.

نامه ای با غبار

بعدها، دلت برایم تنگ خواهد شد. نامه‌ای با غبار برایم بنویس، و بسپارش به دستِ بادها.   دلتنگیِ دیرهنگام، سهمِ بادهاست، نه دل‌های بی‌قرار.

کانال علوم‌ سیاسی و تاریخ

اگه علاقمند به مطالب سیاسی و تاریخی هستی در کانال تلگرام ما عضو شو!

عضویت در کانال
بستن