شعر یقین شب
بـی تـو در تـردیـدنـد روزهـا خورشیـد در تبعیـد و به اسـارت رفتـه اسـت مـاه شـب امـا یقیــن دارد ابـدی است در آسمـان مـا
بـی تـو در تـردیـدنـد روزهـا خورشیـد در تبعیـد و به اسـارت رفتـه اسـت مـاه شـب امـا یقیــن دارد ابـدی است در آسمـان مـا
مرا به گذشته ببر لبخندی بزن تنگ در آغوشم بگیر خداحافظی کن و بگو واپسین دیدار است بگذار بی رحمانه بگریم و عطرت را در ریشه های گل شب بو دفن کنم و واپسین نگاهت را میان قلبم قاب گیرم این چنین زخم هایِ وداع بی صدا را از تنم بشویم شاید اندک تسکینی برای … ادامه
هر آن سو که می نگرم تو را می بینم ابری آفتابی نسیمی؟ فقط بر من ببار بر من بتاب و مرا نوازش کن شاید از اعجاز تو این جانِ فرتوت دوباره جوانه زد
از این که هستی دورتر نشو در رویایم بمان در همین حوالی گاهی صدایم کن لبخندی بزن و دستی تکان بده خیالم بی صبرانه سویت پر خواهد کشید