شعر دلتنگی
دلتنگی
دلتنگی چو دانه ای است که در دلم کاشته ای بارانِ خاطراتت که می بارد جوانه میزند شاخ و برگ می گیرد به تو نزدیکتر می شوم اما هرگز نمی رسم
مرا به گذشته ببر
مرا به گذشته ببر لبخندی بزن تنگ در آغوشم بگیر خداحافظی کن و بگو واپسین دیدار است بگذار بی رحمانه بگریم و عطرت را در ریشه های گل شب بو دفن کنم و واپسین نگاهت را میان قلبم قاب گیرم این چنین زخم هایِ وداع بی صدا را از تنم بشویم شاید اندک تسکینی برای … ادامه
زخم دلتنگی
از دلتنگی ات زخمی مانده است در من شب عمیق تر و صبح تازه تر می شود و میان این دو اما من دردِ بی انتها می کشم