شعر دلتنگی
جدایی به اندوه نشست
از میانِ حصارهایِ در هم تنیده دیوارهای بی رخنه چگونه فرود آورد مـرگ بر ما تازیانـه؟ قسم به زیباییِ آخرین لبخندت شوق زندگی در چشمانت با تو مرگ را در آغوش گرفتم در سپیده دمی آشنا یا در عصیانِ همان ساعتِ شب مرا سخت در آغوش بگیر بگو جدایی به اندوه نشست و ما تا … ادامه
عصیان خاطرات
در انجمـاد زمـان عصیـانِ خاطرات به سـانِ پروازِ خیالِ پرنده در قفس به آسمان دلتنـگیِ رفتـگان امـان نـداد
بـاور نـدارم
هنـوز بـاور نـدارمای بـی مـن سفـر کـردههنـوز بـاور نـدارمای عهـد و پیمـان شکستـهدر بهـاری کـه بودیـمگفتـیزمستـان هـا رابـا هـمبـه سـر خواهیـم کـرداینـک زمستـان اسـت و مـنو سرمـای سـوزان غمـتاکنـون کجـایـیای از یاد نرفته؟اکنـون کدامیـن زمستـانبه دستان تو سبز شده؟بگـوبی درنـگ سراغـت آیـمدر نبـودنـتاینـجـاهمـه عمـرفصـلِ نشکفتـن اسـت