شعر یقین شب
بـی تـو در تـردیـدنـد روزهـا خورشیـد در تبعیـد و به اسـارت رفتـه اسـت مـاه شـب امـا یقیــن دارد ابـدی است در آسمـان مـا
بـی تـو در تـردیـدنـد روزهـا خورشیـد در تبعیـد و به اسـارت رفتـه اسـت مـاه شـب امـا یقیــن دارد ابـدی است در آسمـان مـا
از دلتنگی ات زخمی مانده است در من شب عمیق تر و صبح تازه تر می شود و میان این دو اما من دردِ بی انتها می کشم
ای شـب آویختــه بـه گیسـوانـت مهتـاب در اسارتِ نگاهـت بگـو کـه امشـب مهمـانِ کدامیـن ستـاره ای سویـش تـا سپیـده دم نظــر کنــم
به دنبـال تـوهـر روزدیـده امدر پـی آغازِ شـباسـتخـدا نکنـدبعدِ مـنانسانـیهمه امیـدشدیـدنِ یارشبه خوابـش شود