نجوای دلتنگی
میانِ شب، در نجوای دلتنگی، سکوتم تو را صدا میزند. بارها، سایهات تا لبِ پنجره آمد… بگو، تو کجایی؟
میانِ شب، در نجوای دلتنگی، سکوتم تو را صدا میزند. بارها، سایهات تا لبِ پنجره آمد… بگو، تو کجایی؟
در آغـازِ دشـتِ مبهـم میـانِ شـبِ تردیـد انتهـایِ زوالِ خاطـره خواهـی آمـد و دیگـر سپيـده دم از مـا روی بـرتـافتـه اسـت
روزهـا کمی آهستـه تـر ترسـم که به زوال رود خاطراتم از پس آن ز جان رفته خویش را چگونه بازیابم؟
در انجمـاد زمـان عصیـانِ خاطرات به سـانِ پروازِ خیالِ پرنده در قفس به آسمان دلتنـگیِ رفتـگان امـان نـداد