اشارتِ آفتاب
بخواب ای چشمانِ پُر انتظارم در این شبِ تیره و تار آن یار که به اشارتِ آفتاب رفت دیگر نخواهد آمد
بخواب ای چشمانِ پُر انتظارم در این شبِ تیره و تار آن یار که به اشارتِ آفتاب رفت دیگر نخواهد آمد
برگ هـای مُضطـرب مـنِ مُنتـظر فصلِ هبـوط از خویشتـن خـزان بهانـه ای بـود بـرایِ دلتنگی بیشتر
از کوچـه باغ غــمکه می گــذرمهـر دیـوارشردی ازخاطـره هـای تـو دارداینجـابه انتظـار نشستــه امبگـو کـیسایه اتدلـم راروشـن خواهـد کـرد
بیهـوده انتظاری بـوداز قاصـدکخبـری نیامداکنـوندلبستـه امبه پرنـدگان مهـاجــرآنان که غـم فـراق می داننـدشاید سالی بگـذردو بیاینـدنشـانـی از تـو آورنــد