نجوای دلتنگی
میانِ شب، در نجوای دلتنگی، سکوتم تو را صدا میزند. بارها، سایهات تا لبِ پنجره آمد… بگو، تو کجایی؟
میانِ شب، در نجوای دلتنگی، سکوتم تو را صدا میزند. بارها، سایهات تا لبِ پنجره آمد… بگو، تو کجایی؟
گم شدم در تویی که دیگر نیستی. میانِ خاطرهها و خیال، میگردم… کجایی؟ کجایم؟ مبادا مرا هم با خود برده باشی…
پس از رفتنت، شکوفهای در دلم جوانه نزد. تو خورشید بودی یا باران؟ شاید هم جانِ بیدارِ بهاران و من اینجا بیتو در زمستان بیپایان مانده ام.
میان قاب عکس تو را تا ابد دیدن چه جانکاه است تو آنسوی خاطرهای و من این سوی دلتنگی خندههای رنگ باخته در انعکاس غبار دست های خشکیده پشت مرز شیشه ای با سکوت جاودانه ات با من درمانده بگو این رنج بیانتها عذابِ کدامین گناه است؟