شعر رفتن
بهار پشت در
از آن روز که رفتی بهار پشت در مانده است و زمستان با قامتِ پوشالی اش بر خانه ما حکمرانی می کند
رفتنـت مـرا نکشـت
رفتنـت هرگـز مـرا نکشـت زنـده مانـدم بـه سـانِ ماهـی بر لـبِ تُنـگ آب بـه سـانِ پرنـده میـانِ میلـه های قفـس رفتنـت هرگـز مرا نکشـت زنـده مانـدم بـه سـان ِ تشنه در سـرابِ کویـر بـه سـان آفتـاب بر تَنـگیِ غـروب رفتنـت هرگـز مرا نکشـت
تنهایـیِ خـود
روزی تنهایـیِ خـود را بـرمیـدارم و مـی رویـم بـه شهـرِ مملـو از هیـچ کـس برایـش از تـو خواهیم گفـت از رفتنـت کـه بـرای ابـد مــا را با درد و زخـم بهــم دوخـت
هـراس
مـن از رفتـن هـایناگهـانی هـراس دارمبـروولـینامـه ای پشـت در بگـذارعطـرت رااز لابه لایتمـام سطرهایـشخواهـم گرفـتو تـا ابـدبا اشـکبر نقـش دستـانـتبوسـه خواهـم زد