شعر باور ندارم

بـاور نـدارم

بـاور نـدارم
اکنــون
رخـت بر بستـه اسـت
زمستـان
و مـن بـی تـو
سوزنـاک تـرین
بهـار عمـر
را خواهـم دیـد
یک چشـم
اشـک و دیگـری خـون
تـو گـویـی
شکـوفـه هـا هـم
بـا مـن
همـدردی می کننـد
و در شکفتـن
تردیـدها
دارنـد

دیدگاهتان را بنویسید