نجوای دلتنگی
میانِ شب، در نجوای دلتنگی، سکوتم تو را صدا میزند. بارها، سایهات تا لبِ پنجره آمد… بگو، تو کجایی؟
میانِ شب، در نجوای دلتنگی، سکوتم تو را صدا میزند. بارها، سایهات تا لبِ پنجره آمد… بگو، تو کجایی؟
کاش میشد برخی روزها را از دلِ تقویم بیرون کشید و برای همیشه خط زد مبادا هر سال تکرار شوند! مثل آن روز که رفتی و دیگر هیچوقت بازنگشتی.
میان قاب عکس تو را تا ابد دیدن چه جانکاه است تو آنسوی خاطرهای و من این سوی دلتنگی خندههای رنگ باخته در انعکاس غبار دست های خشکیده پشت مرز شیشه ای با سکوت جاودانه ات با من درمانده بگو این رنج بیانتها عذابِ کدامین گناه است؟
بـی تـو در تـردیـدنـد روزهـا خورشیـد در تبعیـد و به اسـارت رفتـه اسـت مـاه شـب امـا یقیــن دارد ابـدی است در آسمـان مـا