قاب عکس
میان قاب عکس تو را تا ابد دیدن چه جانکاه است تو آنسوی خاطرهای و من این سوی دلتنگی خندههای رنگ باخته در انعکاس غبار دست های خشکیده پشت مرز شیشه ای با سکوت جاودانه ات با من درمانده بگو این رنج بیانتها عذابِ کدامین گناه است؟
میان قاب عکس تو را تا ابد دیدن چه جانکاه است تو آنسوی خاطرهای و من این سوی دلتنگی خندههای رنگ باخته در انعکاس غبار دست های خشکیده پشت مرز شیشه ای با سکوت جاودانه ات با من درمانده بگو این رنج بیانتها عذابِ کدامین گناه است؟
دلتنگی چو دانه ای است که در دلم کاشته ای بارانِ خاطراتت که می بارد جوانه میزند شاخ و برگ می گیرد به تو نزدیکتر می شوم اما هرگز نمی رسم
روزهـا کمی آهستـه تـر ترسـم که به زوال رود خاطراتم از پس آن ز جان رفته خویش را چگونه بازیابم؟