شعر یقین شب
بـی تـو در تـردیـدنـد روزهـا خورشیـد در تبعیـد و به اسـارت رفتـه اسـت مـاه شـب امـا یقیــن دارد ابـدی است در آسمـان مـا
بـی تـو در تـردیـدنـد روزهـا خورشیـد در تبعیـد و به اسـارت رفتـه اسـت مـاه شـب امـا یقیــن دارد ابـدی است در آسمـان مـا
رفتنـت اسـارتِ زمـان بـود در بهـاران از انجمادِ شکفتگان پیداست خـزان بـر تــنِ عریـانِ ما زمستـانِ ابـدی خواهد دوخت
نبـودنـتچـه بلـایهراسنـاکی اسـتتـو گویـیزمـانبا همانزنـدان بی میـلهبه اسـارتابـدیمی بـرد مـرا