دشت مبهم

در دشتی مبهم و مملو از سکوت، پُر از فریادم.   ستاره‌ها دیگر سوسو نمی‌زنند، ماه به خواب رفته است، و ابرهای تیره از راه می‌رسند تا بیفزایند بر وسعت و شدّت شب.   چیزی فراسوی هبوط بود… دیدی رفتنت آسان نبود.   .

دیر نیست…

آمدنش را به انتظار خواهم نشست، در پاییز، بهار، یا شاید تابستان و زمستان…   او خواهد آمد با دسته‌گلی سوی من.   آهسته خواهم گفت: «هنوزم دیر نیست…» اما او هرگز نخواهد شنید.   .

فصل سکوت

آخر سر غمَت با خود خواهد برد مرا به دوردست‌ها، انتهای جنون و شکستِ فصلِ سکوت. آنجا که صدایم می‌زنی و من با بال‌های دلتنگی سویت بی‌درنگ پرواز می‌کنم.

کانال علوم‌ سیاسی و تاریخ

اگه علاقمند به مطالب سیاسی و تاریخی هستی در کانال تلگرام ما عضو شو!

عضویت در کانال
بستن