خدا و پاییز
به گمانم خدا وقتی عاشق بود، پاییز را آفرید… و میان رنگ رنگ برگهایش نامِ زیبای تو را برای من نوشت. .
به گمانم خدا وقتی عاشق بود، پاییز را آفرید… و میان رنگ رنگ برگهایش نامِ زیبای تو را برای من نوشت. .
در دشتی مبهم و مملو از سکوت، پُر از فریادم. ستارهها دیگر سوسو نمیزنند، ماه به خواب رفته است، و ابرهای تیره از راه میرسند تا بیفزایند بر وسعت و شدّت شب. چیزی فراسوی هبوط بود… دیدی رفتنت آسان نبود. .
آمدنش را به انتظار خواهم نشست، در پاییز، بهار، یا شاید تابستان و زمستان… او خواهد آمد با دستهگلی سوی من. آهسته خواهم گفت: «هنوزم دیر نیست…» اما او هرگز نخواهد شنید. .
آخر سر غمَت با خود خواهد برد مرا به دوردستها، انتهای جنون و شکستِ فصلِ سکوت. آنجا که صدایم میزنی و من با بالهای دلتنگی سویت بیدرنگ پرواز میکنم.
چه کسی داند حالِ چشمِ خستگانِ شبزندهدار را، جز آنکه شب را در انتظارِ آمدنِ گمگشتهای سحر کند؟