حیدر ولیزاده
ايستگاه رفتنت
سالهاست که از این شهر رفتهام، از همان روز که دیگر برنگشتی. تنها، جسمی مانده بر این خاک، بیصدا، بیسایه، که هنوز در ایستگاه رفتنت به انتظار نشسته است.
گم شدم
گم شدم در تویی که دیگر نیستی. میانِ خاطرهها و خیال، میگردم… کجایی؟ کجایم؟ مبادا مرا هم با خود برده باشی…
بی رحمیِِ ناتمام
به بی رحمیِ ناتمام شست باران تمام رد پایت را جز آن ردّی که بر دل جا گذاشتی تا ابد میماند و در هر تپشی داغِ تو را تازهتر می کند