دلتنگی
دلتنگی چو دانه ای است که در دلم کاشته ای بارانِ خاطراتت که می بارد جوانه میزند شاخ و برگ می گیرد به تو نزدیکتر می شوم اما هرگز نمی رسم
دلتنگی چو دانه ای است که در دلم کاشته ای بارانِ خاطراتت که می بارد جوانه میزند شاخ و برگ می گیرد به تو نزدیکتر می شوم اما هرگز نمی رسم
از این که هستی دورتر نشو در رویایم بمان در همین حوالی گاهی صدایم کن لبخندی بزن و دستی تکان بده خیالم بی صبرانه سویت پر خواهد کشید
و خیال آن پرنده ای که بعد از رفتنت هرگز فرود نیامد و آسمانش چه بی رحمانه هر روز بی کران تر می شود
خیالـم دائـم آغشتـه بـه دلِ تنـگ و مـرگِ وصـال و امیـدِ بـر بـاد دانستـی کـه بعـد از تـو کوچـه هـایِ شهـر بـه بن بسـت رسیـد!؟
بـه انتهـاکـهمی رسـد روزشـببا تمـامِ خیالشهجـوم آوَردچه کنـدآن کـس کـهدر لابـه لایخاطـراتـشگمشـده ای دارد؟
چــهقــرارِعاشقانــه یزیبایی اسـتآن شـب هـاکه با تــودر کوچه هـایبی انتهای خیالـمپای کوبـانقـدممی زنـم