ايستگاه رفتنت
سالهاست که از این شهر رفتهام، از همان روز که دیگر برنگشتی. تنها، جسمی مانده بر این خاک، بیصدا، بیسایه، که هنوز در ایستگاه رفتنت به انتظار نشسته است.
سالهاست که از این شهر رفتهام، از همان روز که دیگر برنگشتی. تنها، جسمی مانده بر این خاک، بیصدا، بیسایه، که هنوز در ایستگاه رفتنت به انتظار نشسته است.
مرا در شبهای بیخوابیام میان سایههای سرگردان خیابان میان هیاهوی خاموشِ چراغهای خسته میان دستانِ سردِ بادهای بیقرار جُستوجو کن… من گم شدهام در انعکاسِ شب در چروکهای غبارآلودِ پنجرهای که رو به هیچ باز میشود در صدای قدمهایی که از من دور میشوند و سکوتی که هزاران فریاد را در خود بلعیده است. … ادامه
تو را می جویم میانِ گل های نشکفته قطره های نباریده و کلمات نگفته بگو تو کدامین ناممکنی تا برای بودنت معجزه ای تمنا کنم یا چون گمشده یک کودک به امید فریادرس آمدنت را بگریم
از میانِ حصارهایِ در هم تنیده دیوارهای بی رخنه چگونه فرود آورد مـرگ بر ما تازیانـه؟ قسم به زیباییِ آخرین لبخندت شوق زندگی در چشمانت با تو مرگ را در آغوش گرفتم در سپیده دمی آشنا یا در عصیانِ همان ساعتِ شب مرا سخت در آغوش بگیر بگو جدایی به اندوه نشست و ما تا … ادامه