تنهایـیِ خـود
روزی تنهایـیِ خـود را بـرمیـدارم و مـی رویـم بـه شهـرِ مملـو از هیـچ کـس برایـش از تـو خواهیم گفـت از رفتنـت کـه بـرای ابـد مــا را با درد و زخـم بهــم دوخـت
روزی تنهایـیِ خـود را بـرمیـدارم و مـی رویـم بـه شهـرِ مملـو از هیـچ کـس برایـش از تـو خواهیم گفـت از رفتنـت کـه بـرای ابـد مــا را با درد و زخـم بهــم دوخـت
روزی نسیـم بـر شهـر مـا بـاران خواهـد آورد در مـوی پریشـانِ دختـرکان گل های همیشـه سـرخ آشیـانه خواهـد ساخـت لالاییِ مـادران بر بالیـنِ پسـرکانِ تازیانـه زده بر انـدوه شـب تنهـا به وقـت خـواب جوانـه خواهـد زد
در انجمـاد زمـان عصیـانِ خاطرات به سـانِ پروازِ خیالِ پرنده در قفس به آسمان دلتنـگیِ رفتـگان امـان نـداد
ای شـب آویختــه بـه گیسـوانـت مهتـاب در اسارتِ نگاهـت بگـو کـه امشـب مهمـانِ کدامیـن ستـاره ای سویـش تـا سپیـده دم نظــر کنــم