نجوای دلتنگی

میانِ شب، در نجوای دلتنگی، سکوتم تو را صدا می‌زند.   بارها، سایه‌ات تا لبِ پنجره آمد…   بگو، تو کجایی؟

آفتاب و آفتاب‌گردان

هم آفتاب بود و هم آفتاب‌گردان…   و من، سایه‌ای دوان در پی‌اش.

گم شدم

گم شدم در تویی که دیگر نیستی.   میانِ خاطره‌ها و خیال، می‌گردم…   کجایی؟ کجایم؟   مبادا مرا هم با خود برده باشی…

جان بهاران

پس از رفتنت، شکوفه‌ای در دلم جوانه نزد. تو خورشید بودی یا باران؟ شاید هم جانِ بیدارِ بهاران و من اینجا بی‌تو در زمستان بی‌پایان مانده ام.